محل تبلیغات شما



زمین زیر پاها می رفت آسمان با ابر هم داستان یک دسته میخک عاشق هسته یِ تپنده یِ پنهان درویش پرده اش می گرداند هر پرده داستانی می خواند پیمان بسته پرده ی آخر چرخی آنچه من خواهم راند نمی ماندم از گنجیدن چو بید زیر بارش های باد شاخه زیر نور می رقصید لانه جوجه از تخم‌ می زاد دوش دیدم تند رودی روشن مسرور به‌ دریا ره می برد می دیدم از دور دریا را موج بود که به ساحل می خورد شب به سپیدهِ درود می گفت برای‌ شادباش ِ نوروز آواز سر می داد بلبل میخک باز شو، باشو، امروز
مرغ غزلخوان بهار شد مرغ غزلخوانِ صبح بخوان نسیم گشت سویِ سپیده دمان بمان آفرین به سرو که آسمان ناز می کشد قسم به زمین، به آسمان، مرا نَران محو چشم خاکیان شد از توتیای هند هوش می برد از هندوان رنگین کمان یک نظر دید لیلی را رِبوده شد دلش سارق این اسیر تاکجا دستبند کشان؟ پروانه اگر سوخت بال و پر، می دانست فرجام موجِ اشک می برد شمع را تا کران پا پس نمی کشد بلبل از میل گل، ناگزیر او را به یک نظر، گل سخت می برد ز جان
واپسین پنجره بود انتظار شب چادر مشکیش پهن بود چشم پیش پاها نمی بُرد پیدا داغِ شمع رویِ تیره پیرهن بود از دیدِ سردِ بی روحِ پنهانش هر چند می خواند مرا در ظلمت می کرد ناله بر زمین خشکم می سوخت پروانه ام از حکمت داد از دل بی رمق بر ناخاست سر از سینه ی گیسِ های مشکی سپیده با سروش دوست ، اما بیدار نمی شدم من از تاریکی پری که می شنید داستان از دور مرا فرا خوان سورش می داد ستاره کنار ماه ، آهِ شبنمی می چکاند مسیرِ سور می گشاد
نیست دوستی مثل پیدایی آن آینه در مه، که رنگش می باخت و در دود فرو می افتاد چون درختی بی برگ، در دشت که بر یاد، پیوست آن روز آموخت آتش را گرما جشن سور آور یک چوپان شد و ساری که ننشست، هرگز، بر آن و بشکست دل بی برگش را سخن از دوست رفت، که نیست حدس مبهم زده ی مُهر، بر آن و دیگر هیچ، پیدا نیست نشستم من در این خانه ی شعر تنها بی دوست شاید با ابر پشت این پنجره ی دلواپس که نمی ماند زیاد بر آن خاک تهی از نم آب شاید چشمساری غمگین که سر از حسرت آب، می برد فرو حرفی
بنواز چو نوازشگرِ چنگ ، تار ، نی بسُرای هم سنگ ، وَشتِ گُلبرگ در باد شانه گیر، واژه ها را بسیار روی چشمت، بگذار عطر پاش اما در غم حسرت یار □ بنگار بر سبویی پُر مِی نقشِ دو جام خالی بدون شرح بدون من بدونِ رخ زیبای نگار □ بنویس شرح یاری رفته بر سطرِ برگی خسته هم بر باد رفته روی آن میز قرار گل گذار تا بِگردی خانه سر هر راه گذر آگهی ست ، همه تصویر نماها در مِه .
جاذبه ی لب های گلبرگ مسیری را به راه افتادم ، تنها و دور از هیاهو راهی برای یافتن ، به خود رسیدن بسیار پیمودم ، جاده هایی که به شهرها می رسید و سپس دروازه ها را گذر کردم و آنهایی که حکم می راندن ، بر چگونه رفتارم . تلاشم بازخوردی داشت بتکرار و رهایی نابخش ! و آن هر دوستت دارم بود که بی اختیار از همه ی حکم رانان بر من می گذشت و هر نفس غنچه ای که آن دورتر می شکفت از شرم ، شبنمی بر آن می خزید قدم هایم کمان تر گشت آنگاه که رسیدم همه ی باغ در جاذبه ی لب های
چهارشنبه‌ سوری مرا مبهم می داری از وصالت بی هیچ نشانی ، نه هیچ امیدی که تو را باز پس گیرم از چرخ گردون چگونه قدم بردارم چه توفان ها که در سکوتت چون برفِ آخرین در نسیم نیم گرم بهار کم کم می آرامد چگونه بر من خواهی گذشت در بهارم تا تازه برگم نریزد از سرما و شکوفه ها آرزوها که به دست باد بسپارم شاید بر شانه ی جوانی بنشیند که خسته دلی ست، با کوله بار بی نشان شکوفه ها به بار بنشیند و بعد از آن مرا در آخرین جشن چهارشنبه سوری بسوزانند.
چشمه ای پاک و زلال بنشینم به کنار بزنم ماسه کنار ، گِل کنار ، شاخ کنار بسرایم بند بند سبزه ها گُل زایند بنشینند بر آب نیک جوشیدن را با دلش ساز کند شوق بالیدن را به رهانیدن غم و تراویدنِ عشق مثل پروانه که آرام نشست و گل از شوق وصال رنگ فشاند چشمه ای پاک و زلال بنشینم به کنار

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها